ساعت هشت و پنجاه و هفت دقیقه ی صبحه. شعله های بخاری پشت شیشه در حال رقصاند. گاهی سرفه خشک منه که سکوت خونه رو می شکنه. حال و هوای این روزا مثل زمستون میمونه. کاپشن بپوشی بری بیرون. هوا سرد! برف دست نخورده از شب گذشته رو کف زمین باشه. و تو، مست شه چشات از این همه سفیدی. یهو از شکاف بین ابرا نور بیاد بیرون بیوفته رو برفا. دونه های کریستالش بدرخشن! هوای زمستون سوز داره. نفسات با بخار بیرون میاد. دستات از سردی برفا یخ می زنه و ،نوره گرمت نمیکنه. آخه، تو زمستون خورشید معنایی نداره.اینجاست که هرچقدر خودتو بپوشونی دیگه گرمت نمیشه. باید برگردی خونه.خونهخونه..حالا کنار بخاری ایستادی، دستات از فرط سرما یخ زده، وقتی به شعله های گرم میخوره میسوزه ،حالت بد میشه. روشنی پنجره افتاده رو فرش. از پشت پنجره آدم هارو میبینی که از سرما تو خودشون جمع شدند و به زور قدم از قدم برمی دارند. تناقص عجیبی بین تلاتم بیرون پنجره، با سکوت این وره پنجره هست. از سوزش گلوم چندبار سرفه میکنم. الان زمستون نیست.10:11 ماه نویس...
ادامه مطلبما را در سایت ماه نویس دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : mahartw بازدید : 83 تاريخ : چهارشنبه 21 دی 1401 ساعت: 12:12